اگر به سویت اینچنین دویده ام ..............به عشق عاشقم ؛نه بر وصال تو...!
از روزی که اومدم هند حال وهوام به کارهای سپید نزدیک شد ؛نمیدونم چرا...
می گفت سپید بنویس بهار...حتما خوب فهمیده بود؛در خودم جا نمیشوم.
یا شاید می خواست یک جوری از سیاهی این زندگی دورم کند
جوری که زیستنم را به تمسخر نگیرم!
شاید حق با او بود ...اما سخت بود...سخت است,تنهایی را می گویم
راستی من با اینهمه پیچیدگی که تو می گویی
با اینهمه غرور لعنتی ام؛ هنوزته مانده های مزارم را دوست دارم...
خاک بریز...بوی خاک آرامم می کند///
وآن بهار ،وآن وهم سبز رنگ
که بردریچه گذر داشت ،با دلم می گفت:
"نگاه کن
توهیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی"
...فروغ ...
قسمتی از دلتنگی های یک کارسپیدم رومیذارم...
چون میدونم بلنده ..توی حوصله تون جا نمیشه؛ممنونم که می خونید...
....
....
....
دوری به قصدآزار نبود
وگرنه اینهمه سال پشت این پنجره منتظرت نمی ماندم
فراموش کردنت کار من نبود ونیست
خاموش نمیکنم هیچ شمعی را
مبادا گم کنی مسیر را
وچه خیال باطلی:
_تواصلا پای پیش بگذاری_
من باخته ام_ میدانم_ تنها باور نمیکنم!
به سرم می زند تمامش کنم
فراموشی گذرگاه خوبی ست
برای زمانی که آرزوی مرگ میکنی...
....
از این درد متروک
از این درد خاموش
که آرام
لابلای استخوان هایم تب کرده میترسم!
خوش خیم نیست غده ایی که می تپدازتو؛در سینه ام
"صدای باد میآید"
یک نفر فریاد میزد :خاموش کن شمع ها را
بوی دود می آید
آتش گرفته دامنم که گیج نیامدن های توست
هی چرخ می خورم
عادت کردم به این علامت های بیخودی...
عطر زنانگی ام را به بادها سپرده بودم
تا تو
شاید تو
پیدا کنی مسیر اینهمه سال انتظارم را
باید به نبودنت...
بودنم...
وزنده نبودنم...
تکیه کنم
دلتنگ توام که زودآمدی اما هر گز نرفتی
هنوز تورا باردارم
ای عجیب ترین حس دنیا
عصای پیری ام را کجا بردی؟!...
بالا می آورم همه چیز را
طعم این روزهابدجور تلخ شده
باران به دریا بودنش اکتفا کرده...
...
چه کسی بغض هایم را شانه خواهد کرد
تنهایم
وتنها تویی که بهم می زنی سرنوشت را
حال و
هوایم را
فرار کردم از حقارت این روزها
رقم زدم همه فصل ها را دوباره
اما
هیچ وقت زودتر اززمستان
نتوانستم به دنیا بیایم
چه حقارت سنگینی
کسی همیشه دیر برسد
وشاهد مرگ خوشبختی اش باشد
اما
بیرون از این بازی