میگن من امروز متولد شدم!...
پاییزی ام،بهار چه دارد برای من
عید تورا چه رابطه با عزای من؟
باصدبهار نیز گلی وا نمی شود
در ساقه های بی ثمر دست های من
آری بهار خود نه؛که نام بهار نیز
دیگر نمی زند،در ویران سرای من...
"حسین منزوی"
مادرم :
چه رنج ها برایم کشیدی ومن نتوانستم پاسخ چشم های همیشه مضطربت را بدهم
پاسخ شانه هایی که همیشه آغوش بی کسی هایم را پرمیکرد...
مرا ببخش که با آمدنم قلب مهربانت را همیشه نگران کردم... سایه ات مستدام .دوستت دارم بهترینم...
واما دغدغه ی این روزهایم:
می خواهم این زخم ها را بردارم از روی شانه
می خواهم عاشق بمانم ؛اما بدون بهانه
جزگرگ ها که برایم هی دست بالا گرفتند
چیزی نصیبم نشد از؛این قصه ی کودکانه
گنجشک های خیابان از کوچه ی ما که رفتند
مهلت ندادو کلاغی ؛ناگاه کرد آشیانه
درچاردیواری من؛هم صحبت محرمی نیست
سقفم فقط در تماس است؛یکریز با موریانه
دنیای من سنگی وسرد!دنیای من کوچک وتلخ!
وقتی که تنهای تنها کز می کنم کنج خانه
وقتی کسی را ندارم ،تا پابه پایش بمانم...
وقتی که چترم شکسته ؛باران زده مغرضانه...
گیرایی هر غروبی با آفتابش قشنگ است؛
من ماه اما ندارم در من بخوابد شبانه
اصلا قرار مرا از سربرگ هایت جدا کن
دیگر بهاری نمانده در سر رسید زمانه...
بهار حق شناس- رشت
منتظر نکته نظرات ارزشمندتون هستم ... برای روزهای تنهایی ام دعا کنید.
بیرون از این بازی