حق با تو بود
خیلی دیر شده ومن فکر می کنم دیگر وقت رفتن شده
زمان هزار بار هم که بنوازد
من از تو دور مانده ام ...آنقدر دور که مرا نمی بینی ومن هرروز که در آیینه نگاه می کنم
تورا به یاد می آورم که می گفتی :بهار چقدر خسته به نظر می رسی
تو بی من طاقت نمی آوری...پیر می شوی دختر ؛دل بکن بیا از اینجا برویم ...
حق با تو بود پیر شده ام درست بعد ِلحظه لحظه نبودن هایت...
می بینی ؟!...
هر شب شکایت کردن از شرّ ِ
سردردهای مزمن لاشی ...
"اعظم داوریان "
هرشب که آغوشم مکدر شد ؛از درد های مزمن بیکار
له می شدم اما نمی دیدی؛ درد مرا بر شانه ی دیوار
حک میکنی ذهن مرا در خود ؛تا باز هم با من بیامیزی
حسی شبیه من نداری ؛نه !در عشق رعشه می زنی هربار
زل می زنم... زل می زنی بر من...توی اتاقی که شبش خواب است
با سایه ام تا صبح می خوابم ,با سایه ایی شکل تو بلاجبار
برگردنم هی بوسه خواهی زد ؛سر می روم از زندگی هرشب
حسِ علاقه عادت من بود ...این بوسه را در خاطرت بسپار
تردید دارم دوستت دارم !بالا بیاور عشق را تف کن ...
فردای پاکم را نمی خواهم ,من خسته م از روزه ی شک دار
ازشعرهایم سخت بیزاری ،از حرفهایت سخت دلگیرم ...
این اعتماد لعنتی مرده است ؛با یک نگاه مرده ی بیمار
زن بودنم حس قشنگی نیست...زن بودنم یعنی هجوم درد
از دست هایت دور خواهم شد،از دستهای خسته ی تب دار
دارد نگاهت می کند یک زن ؛دارد نگاهم می کند مردی ...
گم میشوم در رفتنت از دور ؛در طعم تلخ پاکتی سیگار
من مست در این آسمان گیج ؛یک مشت قرص مزمن بیکار
می ترسم از این روزگار مست؛می ترسم از آغاز یک تکرار
بن بست هایت را نخواهی برد...می پیچم از دردی درون خود
هی مشت می کوبم به این دیوار ...هی مُــــــــــشت می کـــــــــــوبم به این
دیـــــــــــــــوار...
"بهار حق شناس ـ درسفر"
بیرون از این بازی